خاطره پنجشنبه هفته پیش را دوست داشتم در دفترچه ی مجازی خاطراتم داشته باشم...
صرفا خاطره است، حاوی هیچ نکته خاصی نیست...
پنجشنبه صبح زود بیدار شدیم و رفتیم همایش . یک همایش قرآنی که مربوط به بچه های دانشگاه است و من و همسر از سال 84 در این گروه قرآنی بوده ایم . (البته در سال 84 این گروه، تازه تاسیس شد و متشکل بود از 2 آقا و 2 خانم. که من و همسر 2 نفر از این گروه بودیم!!) گرچه من به دلایل بعضی برخورد های ناشایست گروه را در زمستان 85 ترک کردم و فقط در همایشها شرکت می کنم. البته تو پرانتز ترم تابستان 86 هم در گروه اومدم به اصرار مسولین وقتش. اما چه کنیم که مشکلات موجودش حل نشده بود و من دوباره قطع امید کردم.
الان ماشالله بیش از 500-600 نفر در این گروه آمدند و رفتند یا هستند که خدا زیادشون کند ...
پنجشنبه همایش یک سوره ای بود که به دلیل شناخته شدنم از بردن اسم سوره معذورم. تا ظهر طول کشید. آن روز فهمیدم دوست صمیمی دوره لیسانسم که البته 2 سالی بود که بی وفا شده بود نسبت به من ، در شرف ازدواجیدن است و این باعث خوشحالی فراوانم شد.
بعد از خوردن ناهار با همسر در اطراف دانشگاه، رهسپار بهشت زهرا شدیم. همسر من در دبیرستان مفید درس خوانده است و پنجشنبه یادواره شهدای دبیرستانشان بود با 2 برنامه : بعد از ظهر بهشت زهرا و شب همایش. ما به آن نیت بعد از ظهر رفتیم بهشت زهرا و کلی حال کردیم... خصوصا من که یک دل سیر پیش آقا مرتضی باریدم و درد دل کردم....
شب ، بعد نماز مغرب و عشاء تصمیم گرفتیم که کجا برویم ؛ چند گزینه مطرح بود : خانه خودمان ، همایش مفید ، خانه دوستان ، خانه مادر شوهر ، شاه عبدالعظیم حسنی. بعد از فکر و مشورت با هم پیامک دادیم به یکی از دوستان متاهلمان که چندین بار به ما اصرار کرده بود خانه شان برویم و هر بار نمی شد : "امشب شرایطتون چه طوره ، می تونید ما بیایم خونتون؟"
آنها هم با روی باز استقبال کردند ، و ما راهی خانه آنها در قلهک شدیم!!!....
اما از آنجایی که آنها دیر شام می خورند ، رفتن همانا و ماندن همان.... ما پیامک را 7 شب به آنها فرستادیم و گفتند بیاید، خودمان 9 شب رسیدیم خانه شان و شام 11.30 حاضر شد، تازه آنهم با عجله ای که کردیم و من هم کمک دوستم شدم و 2تایی کار کردیم ... ، وگرنه که شاید 12 به بعد حاضر بود...
خلاصه تا شام خوردیم و جمع کردیم و حرف زدیم و از آنها اصرار که شب پیش ما بخوابید و از ما انکار که نه، ما می خوایم برویم خانه خودمان کار داریم... خلاصه ساعت 2 نصف شب از خانه آنها بیرون آمدیم و با 2 تا تاکسی که دومی ما رو صلواتی برد ، و یک مقدار پیاده روی بالاخره ساعت 2:40 به خانه خودمان رسیدیم.